دورهای بود که سختترین روزهای زندگیم رو سپری میکردم(چرا کل زندگیم؟ چون بعد از اون دوران انقدر بزرگ شدم که دیگه چیزی منو نشکست، انقدر دست ادمها برام رو شد که دیگه انتظار و توقعی برام نموند) روز به روز در حال لاغر شدن بودم و شبها یا خوابم نمیبرد یا در حالتی که قلبم رو گرفته بودم از خواب میپریدم. تو هر حالت گریه میکردم و یه آدم افسرده کامل بودم. ولی نه مادرم نه پدرم هیچکدوم نیومدن بپرسن که بچه تو چت شده یهو؟ چرا داری آب میشی ذره ذره. هیچکس درد منو نفهمید بلکه یه درد دیگه هم گذاشت روش.
دورهای بود که هیچوقت به اندازه اون خوشحال نبودم تو زندگیم(چرا کل زندگیم؟ چون بعد از اون دیگه یاد گرفتم برای هیچی از ته دل خوشحالی نکنم) که علتش قبولیم تو یه آزمونی بود که صد البته تود آزمون مهم نبود ولی چیزایی که با خودش میآورد چرا. کلید شروع دوباره روزهای خوش زندگیم بود که درست روز بعدش زنگ زدن و گفتن که اشتباهی شده و اسم شما از لیست حذف شده! خوشی ماسید رو صورتم؟ البته و شروعی بود برای سردردهای عصبیم.
دورهای بود که فکر میکردم از ته دل کسی رو دوست دارم و عشق کل زندگیمه؛ چرا کلش؟ چون بعد از اون دیگه در برخورد با آدما از موضع عقلم پایین نیومدم.
دورهای بود که فکر میکردم وارد جامعه شدم، روابط اجتماعی تشکیل دادم، با آدما معاشرت کردم ولی چیزی که نصیبم شد هر روز از خود واقعیم دورتر و دورتر شدم. تو جامعهی مسموم خفه شدم. آرزوهام رو یادم رفت و دلخوشیامو. تحقیر و قضاوت شدم و از خیلی از آدمای دورم متنفر.
دورهای بود که فکر میکردم بالاخره کسی پیدا شده که درکم میکنه، حرفام رو میشنوه و وقتی افسردهم میپرسه چرا، وقتی خوشحالم حال خوشم رو خراب نمیکنه، دوست داشتن رو با خطکش و هزارتا معیار نمیسنجه. منو یاد خودم میندازه و باعث میشه رویاهام یادم نره. کسی که نیاز نیست از چیزی حرف بزنم اون از چشمام میخونه ولی بازم دنیا برای بار هزارم ثابت کرد که هیچکس چیزی رو از چشمهای ما نخواهد خوند؛ما همیشه تنهاییم و فقط گاهی تنهاتر.
برچسب : نویسنده : 6nedtlb بازدید : 154