از اشتیاقی که بهش دارم تعجب میکنم، فکر میکردم دیگه این حس رو تجربه نمیکنم ولی بنظرم این حرف که میگه «غروب به اندازه دوست داشتن های اشتباه غم انگیز و به اندازه خالی بودن انتهای قلبت برای دوست داشتن کسی زیباست» تا حدودی درسته هم در مورد غروب هم در مورد دوست داشتن.
ولی جایی که الان هستم اونجاییه که حس گنگی داری، نه اونقدری میشناسیش که ازش متنفر باشی و نه اونقدر برات غریبه اس که دوستش نداشته باشی، نمیدونی در ابتدا یه تراژدی بد هستی یا یه درام دل نشین؛ مثل برزخ ناسرانجامی، مثل بین مزهی ترش و شیرین که نمیتونی قطعی بگی ترشه یا شیرین.
مثل یه تخم مرغ شانسی که بهت دادن و تو صرفا بخاطر داشتنش خوشحالی، مهم نیست از توش چی دربیاد، به درد بخوره یا نه، لذت داشتن همین تخم مرغ شانسی انقدر خوشحالت میکنه که گاهی حتی شاید دلت نخواد بازش کنی ببینی توش چیه.
من درست همونجام، توی غروبی ترین ساعت زندگی با یه تخم مرغ شانسی تو قلبم.
برچسب : نویسنده : 6nedtlb بازدید : 71