ماجراهای من و مرغم - ۱

ساخت وبلاگ

اردیبهشت ماه که میرسه تو خیابونا هرکی یه کارتن میذاره جوجه رنگی میفروشه. منم از بچگی با اینکه از هر موجود زنده‌ای بجز آدم میترسیدم اما دلم میخواست اردیبهشت که میشه جوجه رنگی بخرم ولی زحمت نگهداریش رو بقیه بکشن و خب عمرشون هم بیشتر از یکی دو هفته کفاف نمیداد. اردیبهشت پارسال هم مامانم موقع رد شدن جذب گوگولیت جوجه‌ها شده بود و طاقت نیاورده بود و دوتاشو آورد خونه به امید اینکه بعد دو هفته قراره بمیرن. من هم از فاصله یک متری فقط غذا براشون میذاشتم و چراغ مطالعه‌م رو روشن میکردم که بیان بچسبن به لامپش و گرم بشن. تا اینکه هفته‌ها گذشت و اینا نمُردن. یه روز که خونه تنها بودم و  وقت دندون پزشک هم داشتم، جوجه‌ها توی باغچه بودن و هوا داشت تاریک میشد، سعی کردم با دستکش پشمی و به کمک ابزار مختلف اینارو بزارم تو جعبه‌شون ولی موفق نشدم، چون دیرم شده بود اومدم خونه حاضر شم برم دندون پزشکی و همون موقع داداشم اومد، گفت جوجه‌ها کجان؟ و انگار یه ظرف آب یخ ریختن رو سر من. هی اینور و اونور گشتیم که بالاخره مشخص شد یکی  از جوجه‌ها رو گربه برده و اون یکی هم زخمی افتاده گوشه انباری. همونجا بغضم ترکید و با اشک‌هایی که کل صورتم پخش بود شروع کردیم پای زخمیشو شستن و بتادین زدن و پانسمان کردن. من دیگه تا خود دندون پزشکی گریه کردم، توی دندون پزشکی گریه کردم، اومدم خونه گریه کردم، سر شام گریه کردم. علتش هم اول بخاطر وابستگی به جوجه‌ها بود چون مدتی بیشتر از دو هفته زنده مونده بودن و با مرگ طبیعی نمرده بودن و واقعا تو قلبمون جا باز کرده بودن. دوم هم چون ترس من باعث مرگش شده بود و احساس گناه قلبم رو تیکه تیکه میکرد. تا اینکه بعد مدتها غمباد گرفتن گفتم که باید یه جوجه دیگه بخرین تا این یکی تنها نمونه. بابام راضی شد و یه جوجه زشت رو آورد خونه که هم نسبت یه جوجه خودمون سایزش بزرگتر بود و هم نسبت سرش به بدنش خیلی کم بود و باعث زشت دیده شدنش میشد، از همونجا بود که هر موقع میخواستیم بگیم فلان جوجه فلان کار رو کرد میگفتیم بزرگ اینکارو کرد کوچیک اون کارو کرد و اسمشون شد بزرگ و کوچیک. و تا مدتها اونطور که جوجه اولی رو دوست داشتیم تازه‌وارد رو دوس نداشتیم و حکم فرزند خونده رو داشت. اینا دیگه هی بزرگ شدن و پر ریختن پر درآوردن و داشتن به بلوغ میرسیدن و ما هر روز حدس میزدیم که کدوم مرغه کدوم خروس، تا اینکه بلوغشون کامل شد و اون دم زرین با پرهای براق و زیبا از هیچکدومشون در نیومد و هر دوتا مرغ شدن.

 

 

ادامه دارد ؛

رویاهای کنسرو شده...
ما را در سایت رویاهای کنسرو شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nedtlb بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 9 ارديبهشت 1399 ساعت: 12:14