u remind me of cigarettes

ساخت وبلاگ

اون رفته، یک هفته ای میشه و پیام آخرم رو سین کرده جواب نداده. تابستون تموم شده و من کلش رو کار کردم با حقوق ناچیز که خرج چیزای ناچیز شده. مامان میگه بد اخلاق شدم خودم ولی پستای قبلی وبلاگمو میخونم و گریه‌ام میگیره. واسه ترم جدید آماده‌ام؟ نه! چون هنوز وقت نکردم کاغذ پاپکو بگیرم و مارکرمم گم شده -که البته حدس میزنم یکی کش رفته- بد بینم. میرزاآقا مُرده. امروز ظهر ساعت دو. به سه سال پیش فک میکنم که میخواستم با دوربینم وجودشو ثبت کنم ولی  هیچوقت دوربین نخریدم که باعث شد وجودشم فراموش کنم. بغض کردم ولی گریه نه. فک کردم ۳۱ شهریور روز مورد علاقه من برای مُردنه اگه اون زمان هوا به غریبی امروز باشه. فردا سالگرده. میره تو سه سال. ترسناکه. میدونی وقتی میرزاآقا مُرد چی تو مغزم بود؟ اینکه وقتی آخرین نفری که ما رو میشناخت بمیره دیگه انگار ما اصلا از اول وجود نداشتیم. میدونی بعد گریه چطور به خودم دلداری میدم؟ میگن مهم نیست که در طول روز چیا تو سرت میگذره مهم اینه که وقتی شب میشه دلت میخواد با کی حرف بزنی، مهم اون آدمیه که حرفاتو میشنوه. بعد دو سال. بعد ده سال.


رویاهای کنسرو شده...
ما را در سایت رویاهای کنسرو شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6nedtlb بازدید : 143 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 15:31