وقتی کسی وارد اداره میشه و شغل کارمندی رو انتخاب میکنه در درجه اول شاید صبح زود بیدار شدن و سختی کاری و خستگی بهش فشار بیاره، ولی یه مدت که بگذره همه اینا تبدیل به عادت میشه جوری که دیگه روزای تعطیل هم صبح زود از خواب بیدار میشه و..
چیزی که در بدو ورود کسی بهش توجه نمیکنه یا کم توجه میکنه "همکار"هایی هست که قراره باهاشون کار کنه. شاید تو هفتههای اول به شناخت کلی از مجموعه همکاران برسه و پیش خودش فکر کنه که همه انسانهای نرمال و تحصیلکردهای هستن که دور هم جمع شدن و کار میکنن و کسی کاری ب بقیه نداره ولی این تفکر اشتباهه.
فارغ از عوامل حراستی و نگهبانی که فضای تنگ و افسردهای رو توی اغلب ادارهها بوجود میارن و گاهی چیزهایی از اینور و اونور میشنوی که دو تا شاخ که هیچ چهار پنج تا شاخ از هر ورت در میاد بخاطر شدت مسموم بودن فضا، بخش عمده روحیه کاری هر کس رو همکاراش تشکیل میدن. مگه غیر از اینه که همنشینهای آدم تاثیر زیادی روی روحیه آدم میذارن؟
و تو اول بگو با کیان زیستی/پس آن گه بگویم که تو کیستی و اینا؟
توی هر اداره ای یک سری قوانین نانوشته وجود داره که فقط وقتی میفهمی که وارد بطن اون اداره بشی، جزئی از افراد تشکیل دهنده اون قوانین بشی و هیچکس هم از قبل بهت نمیگه که چخبره، بلکه هم وارد گارد حفاظتی خودشون میشن تا فقط تشخیص رو برای تو سخت بکنن. این قوانین انقد پیچیده هستن که یک روز انقدر فضا خوب و عالی میشه که دوس داری تک تک همکارات رو بغل کنی و فشارشون بدی و براشون نقل و نبات خیرات کنی و یه روز انقدر همه چی افتضاح میشه که دوس داری به هر کدومشون که جلوت درمیان یه فاک طلایی تقدیم کنی و انقدر همه چی غیرقابل تحمل میشه که تا روزها فکرت رو درگیر میکنه و برات تنش ایجاد میکنه و هرچقدر دست به دامن هنر و سرگرمی میشی تا فقط گفته باشی عای دونت گیو عه فاک ولی بازم نمیشه و تو حتا نمیدونی که این آتشفشان درونت کی آرام میشه و کار به جایی میرسه که به ترک کردن کارت فکر میکنی ولی بعد با خودت میگی انصراف بخاطر همچین چیز بی ارزشی برات نشانه ضعفه.
و البته خب جاهای دیگهای هم هستن که مطمئنن اصرار به همکاری باهات دارن ولی آیا چیزی از تعلق خاطر شنیدید؟ یا از آزار و اذیت جنسی در محل کار چطور؟
نمیدونم توی دنیا یا حداقل توی ایران یا حداقل تر توی شهری که من هستم چند نفر هستن که با کار توی ادارهها و بودن توی فضای مسموم اداره با هر روزش انگار یه چیزی از روحشون کم یا گم میشه. نمیدونم این مشکل منه یا هستن کسایی که نمیتونن کنار بیان با کار توی ادارهها. و حتا نمیدونم این مشکل از کجا نشات میگیره و سر نخاش رو بگیرم به کجا میرسم، به روحیات فردی؟ یا فرهنگ خانوادگی و تربیتی؟ یا نوع درکی که هرکس از زندگی داره؟ ولی تنها چیزی که امروز بهش مطمئنم اینه که نمیشه همه رو در محل کار یکدست کرد، نمیشه از همه انتظار یک سطح از شعور و فرهنگ اجتماعی رو داشت، نمیشه با همه مثل هم رفتار کرد و یا انتظار رفتار مشابه داشت.
چیزی که من رو اذیت میکنه اینه که آدمهایی که هر روز کنارشون کار میکنم و باهاشون در ارتباطم و گاهی بازخوردهایی ازشون میبینم که تا روزها من رو به فکر میبره آدمهایی هستن که حتا خبر ندارن من از رفتارهاشون نقد مینویسم، و هیچوقت مطلع نمیشن که چیزهای عمیق تری توی زندگی هست که با مشغول شدنشون به زندگی خالهزنک و عادی و عرف جامعه از دست میدن. و انقدر توی باتلاق مسمومی که خودشون ساختن دست و پا میزنن که آخر سر فرو میرن توش و دیگه راهی برای جبران نیست. اما چطور میشه بهشون توضیح داد؟ مگه آدمهایی با این ویژگیها توان درک این حرفا رو دارن؟ مسلما نه، تنها کاری که میشه مقابلشون کرد صبر کردن و نقد نوشتنه. صبر کردن و دقیق شدن، صبر کردن و تکرار کردن این حرف که "مثل اینا نشو" شجاع باش و اگر ناحقی کردن تو حق بگو حتا اگه بدنام شدی. انقدر شجاع باش که اگر کاری یا جایی آزارت میداد ترکش کنی. شجاع باش و اهدافت رو فراموش نکن تا بتونی به وقتش بجای بیخودی محافظه کار بودن آزادی و آرامش رو انتخاب کنی.