در زندگی اتفاقات زیادی را از سر گذرانده ام که شاید جلوی بعضی هایشان هم علامت سوال گذاشته باشم که چرا من؟ ولی هر بار کنار آمده ام و خیلی هایشان را حل کرده ام و گذشته ام. از خودم که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد ولی بعدها که به عقب نگاه کرده ام به خودم افتخار هم کرده ام. هر چه جلوتر رفته ام مشکلات کم نشده که هیچ بلکه از یکجایی به بعد بار زندگی را خودم تنهایی کشیده ام و بدون نیاز به کسی به مقصد رسانده ام. سخت بوده؟ البته که بوده ولی فکر کرده ام لابد شانه هایم تحمل این حجم را داشته خب.
ولی اخیرا متوجه شده ام که تنها و تنها یک اتفاق است که پهن ترین شانه ها را هم میتواند از پا در بیاورد؛ آن هم دیدن درد پدر و مادر است. شانه که هیچ پاهای آدم را هم سست میکند، با خودش این طرف و آن طرف میکشد، از پشت پنجره آی سی یو، پشت در اتاق عمل و آزمایشگاه تا هر جا که برود و تا وقتی که همه چیز به حالت قبل برنگشته آدم سر ِ پا نمیشود.
حالا بعد از همه این اتفاقات برای اولین بار در زندگی -وقتی از پشت پنجره آی سی یو ناتوانی پاهایش را دیدم- حس کردم شانه هایم شکست. از خودم که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد هر بار هم یادآوری اش اشکم را در می آورد و تا سال ها در خواهد آورد.
برچسب : نویسنده : 6nedtlb بازدید : 127