دارد دوسال از ۴ سال ِ کارشناسیم میگذرد و من دوستی ندارم. کسی که باهاش هم صحبت باشم، وسط آنترکت برویم چای بگیریم، اصرار داشته باشیم که توی گروهبندی ها باهم در یک گروه باشیم، سر کلاس کنار هم بشینیم، ندارم. اکثر دوستی ها شکل گرفته و تا پایان ۴ سال همین روال را خواهد رفت. من همیشه سر کلاس ها تنها نشسته ام، توی گروهبندی ها وقتی پرسیده اند میخواهی در کدام گروه باشی؟ گفته ام فرقی نمیکند.
به کسی اجازه نداده ام وارد حریمم شود و مرا بشناسد و خب از دور هم که شبیه آدم های مغرور و غیرباحال هستم! توی اکثر جمع ها احساس اضافی بودن کرده ام و یکبار که تصمیم گرفتم مزاحم جمع شان نشوم ۲ ساعت تمام زیر درخت روی چمن ها نشستم و آهنگ گوش دادم و بغض کردم.
حالا دارم فکر میکنم چشم روی هم بگذارم ۴ سال تمام شده و من نشستم و عکس های دسته جمعی را نگاه میکنم، عکس های بیمارستان و رولت روسی گوش میدهم و دلتنگ روزهایی میشوم که میتوانست بهتر از نشستن زیر درخت روی چمن ها سپری شود.