مدتها بود هیچ چیز نمیتوانست قلبم را مچاله کند و چشمهایم را تر. واضحتر بگویم خیلی وقت بود یاد گرفته بودم وابستگی ب آدمها و اشیا و هرچیز رفتنی نداشته باشم. از دست دادن ها اغلب ناراحتم نمیکرد و حداقل اگر میکرد آنقدر عمیق نبود. تا اینکه نون گفت دارد میرود. و شاید تا سال بعد نیاید یا حتا تا سالهای بعد. دلم مچاله شد نه برای رفتنش یا برای چندسال ندیدنش، نه! برای اینکه فهمیدم او هم جدا شد، مثل یک تکه یخ جدا شده از تکه بزرگتر، تکه کوچک میرود دنبال سرنوشت خودش و دیگر هیچوقت قالب قسمتی که از آن جدا شده نمیشود حتا اگر بخواهد. چون این وسط چیزهایی عوض میشود که باعث میشود لبههای پازل تکه یخ دیگر اندازه قسمت قبلی نشود.
برای من همیشه از دست دادن کسی وقتی که فکر میکنی همه چیز خیلی خوب و گل و بلبل است غیر قابل حل بوده. اینکه یکهو یکی میگوید فلانی دارم میروم. نه که خبر برای همین امروز و دیروز باشد نه از همان موقع که باهم نشسته بودیم و از مسائل غیرمهم حرف میزدیم از آنموقع قصد رفتن کرده بودم، از همان موقع که قرارهایمان کنسل میشد داشتم به رفتن فکر میکردم ولی تو نمیدانستی.
اینطور رفتن ها که طرف مدتهاست به رفتن فکر میکند و تو درست وقتی میفهمی که دارد میرود آزاردهنده است، حس میکنی داخل بازیای بودهای که نتیجه از قبل مشخص بوده.
گفتم گودبای پارتی بگیر. حداقل این بار از قبل بدانیم که این دیدار آخرین دیدار است، همدیگر را محکمتر بغل کنیم و بجای حرفهای غیرمهم مثل آدم خداحافظی کنیم تا حداقل اگر چیزی عوض شد خیالمان راحت باشد که از قبل میدانستیم و پذیرفته بودیم که تکه یخ دارد از ما جدا میشود.
برچسب : نویسنده : 6nedtlb بازدید : 139